مادری که «یوکابد» شد و سمیهاش را به رود انداخت
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۷۰۴۸۴۹
خبرگزاری فارس - تهران؛ راضیهالسادات طهرانی: درد مثل حیوان درندهای حمله کرده بود به همه جای بدنش. میآمد که بلند شود، زیر پایش خالی میشد. بچهی توی شکمش انگار که جا کم آورده باشد به سختی تکان میخورد. به سمت در رفت. پاهایش همراهی نمیکردند. یک جورهایی میکشیدشان روی زمین. احمدآقا خودش را رساند و دستش را انداخت زیربغلش: «مهرالسادات یواش بیا.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قطرههای عرق از کنار پیشانی مهری میآمد تا پایین. چشمانش را انگار دوتا هندوانه وصل کرده باشند: «شهربانی؟ واسه چی؟» احمدآقا دست دیگرش را گذاشت توی دستان مهری تا وزنش را کمی سبک کند: «هرکی بیاد بیرون سلاخیش میکنن. پرنده تو خیابون پر نمیزنه. میخواستیم همینطوری بریم که نمیذاشتن پامون به اونور خیابون برسه. بیمارستان که بماند.» بعدهم صدایش را زندانی کرد توی دهانش: «بیپدرمادرا... بی ...»
پاهای مهری روی زمینِ صاف نبود، یکی در میان یک مرتبه خم میشد. پلهها را هرجوری بود آمد پایین. به ماشین شهربانی که رسید انگار انداخته باشندنش توی تنور آتش. احمدآقا در را باز کرد و مهری خودش را انداخت روی صندلی. دو تا مرد جلو نشسته بودند. یکیشان لباس آبی تنش بود و آن یکی لباس شخصی. صدای الله اکبر که از کوچهها بلند میشد پشت بندش همه جا را به رگبار میبستند. مهری چادر را روی صورتش انداخت و مابقی را گذاشت بین دندانش. صدای تیر که سکوت را میشکست، تو دلیاش مشتش را میکوبید به پکوپهلوی مهری.
گوشه جگرم را میخواستم، خمینی را بیشتر - سمیه السادات لوح موسوی در آغوش مادر
بچه را که گذاشتند توی بغلش تمام دردها نسخهاش پیچیده شد توی هم. دستهایش ضعف میرفت. دخترش را گذاشت توی گهواره دستهایش و شروع کرد به تکان دادن. سرش را کرد بین چینهای گردنش، بوی بهشت میدادند. به صورتش نگاه کرد. موهای نازک و چرب مشکی. صورت گندمی با دوتا تیله مشکی که تا بازشان میکرد نور میزدشان. شروع کرد به خمیازه کشیدن. انگار سالهاست یک دل سیر نخوابیده. مهرالسادات لبهایش کش آمد. تک خندهای زد و سرش را تکیه داد به بالش. پرستار کنار تختش داشت گیره غلتکی سرم را بالا و پایین میکرد.
مهری دهانش را باز کرد بپرسد همسرش کجاست که صدایی از بیرون آمد. چشمان پرستار رفت سمت در. مهری به تخت کناری نگاه کرد. زن جوانی بود که چهرهاش از درد جمع شده بود. روسری مشکیاش را گره زده بود و تا روی ابروهایش را پوشانده بود. پرستاری که بچه را آورده بود برگشت. انگار خبر مرگ کسی را داده باشند. به پشت سرش نگاه کرد و لرزان و تند آمد تو. آب دهانش را قورت داد. دستانش را آورد جلو، نزدیک بچه. نگاه دودو زدهاش را انداخت توی چشمان مهری: «ساواکیا اومدن دارن دونه دونه اتاقا رو زیرو رو میکنن. میشه بچهت رو بزارم تو بغل اون خانوم؟» و اشاره کرد به تخت کناری.
زن روسری مشکی نفسنفس میزد. حدقه چشمانش درشت شده بود. عین گنجشکی بود که افتاده باشد توی تله. نگاه مهری که به زن گره خورد دلش ریخت. از ساواک و دمودستگاهش هیچ بعید نبود اگر بفهمند، دخترش را هم همراه زن تیر خورده ببرند. قلبش به تپش افتاد. با جگرگوشهاش که نمیتوانست بازی کند. فکر کرد ای کاش احمدآقا آمده بود. حتما اگر او بود میگفت: «بچه رو بده، جون این بنده خدا رو نجات بده، سرباز خمینیه» اصلا کجا رفته که تا به حال نیامده. لابد جایی گیر کرده.
پشت و پناه هم - خانم مهریالسادات لوح موسوی در کنار همسرش
مهری قلبش شبیه کاغذ پاکنویس مچاله شد. میدانست اگر بچه را نمیداد و زن را با خودشان میبردند تا عمر داشت ناله و نفرین نثار خودش میکرد. نگاهش افتاد به زن روسری مشکی. از دردِ تیری که خورده بود، مثل حلزون پیچیده بود توی هم. مهری طاقت نیاورد. بچه را به هر ضرب و زوری بود از جانش کند و گذاشت توی بغل پرستار و آرام که فقط خودش بفهمد، گفت: «بچهم فدای خمینی»
پرستار یک لحظه هم صبر نکرد. رفت سمت زن روسری مشکی و یکدستی بلندش کرد. بچه را انداخت توی بغلش. روسری مشکی لبهای رنگ و رو رفتهاش را که مرزش با پوست صورتش معلوم نبود بالا کشید و پلکهایش را به نشان ارادت انداخت پایین. صدای کفشهای مردانه از توی راهرو میآمد. نزدیک که میشدند صدای نفس کشیدنشان هم پررنگ میشد. انگار دنبال بوی خون میگشتند.
زن روسری مشکی لبهایش را گذاشت لای دو ابروی نوزاد. بعد دکمه بالایی لباسش را باز کرد و جوری نوزاد را گرفت انگار بنا کرده به شیر دادن. سه مرد سروکلهشان در چهارچوب در پیدا شد. یکیشان که قدش متوسط بود و وسط ایستاده بود یک دستش را کرده بود توی جیبش. جوری دستش را گذاشته بود که کلت کمریاش پیدا باشد. اولین تخت، زن روسری مشکی بود. اصلا سرش را بلند نکرد. فقط نزدیکش که شدند نیم نگاهی انداخت و لباسش را کمی پایین کشید تا سینهاش معلوم نشود. نوزاد را اینقدر به سینهاش فشار داده بود که سر انگشتانش سفید شده بود. بچه هم مدام نق و ناله میکرد.
رد شدند. آمدند جلو. ایستادند روبهروی تخت. مهرالسادات احساس کرد خون توی رگهایش متوقف شده. زبانش چسبیده بود ته حلقش. مردی که وسط ایستاده بود آمد جلو: «اسمت چیه؟» مهرالسادات آب دهانش را قورت داد: « م...مهری» پرستار آمد جلو. با لبخند کجکی گفت: «دو ساعت پیش زایمان کرده» مرد نگاهش رفت به روکش خونی روی تخت. باد سرد از سر انگشتان مهری رفت توی بدنش. ناخودآگاه کمی جمع شد. چشمانش را بست. مرد دندانهای جلوییاش را کمی روی هم سابید و عقبگرد کردند و از اتاق رفتند بیرون.
مهر السادات لای چشمانش را باز کرد و نگاهش افتاد به لبخند کمرنگ زن روسری مشکی. خیالش راحت شد. زن چمشانش را گذاشت روی هم و به مهرالسادات نگاه کرد. اشک کم کم داشت صورت زن را تر میکرد.
«مربی انسانها زن است» امام خمینی(ره)
- خاطرهای از مهریالسادات لوح موسوی از دوران پهلوی
- قرآن میفرماید که خدا به مادر موسی الهام کرد که پسرش را به رود بسپارد و به او آگاهی داد که خدا فرزندش را به سوی او برمیگرداند و ... برخی روایات میگویند نام مادر حضرت موسی «یوکابد» بوده است.
پایان پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: انقلاب
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۷۰۴۸۴۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
بعد از شهادت هم کار همرزمش را راه انداخت!
سطح آب رودخانه بالا آمده بود. احتمال داشت در عبور از رودخانه مشکلاتی پیش بیاید. اما چاره دیگری نداشتیم و از مسیری که همیشه تردد میکردیم وارد اروند شدیم. وسط رودخانه که رسیدیم ماشین خاموش شد. فشار و جریان آب لحظه به لحظه بیشتر میشد، تا جایی که آب وارد اتاق تویوتاوانت ما شد. با آقا مجید شیشه در ماشین را دادیم پایین و رفتیم روی سقف اتاق وانت نشستیم
شهیدحاج مجید رمضان از شهدای به نام و شناخته شده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است. این شهید بزرگوار پیش از شهادت به عنوان رئیس ستاد لشکر ۲۷ خدمت میکرد و از او و حسن خلقی که داشت، روایتهای زیادی شده است. در گفتگو با سردار حاجرضا صادقی از همرزمان این شهید بزرگوار، خاطرهای جالب از او را تقدیم حضورتان میکنیم.
موضع حاج بابا
محرم سال ۱۳۶۱ در منطقه خیرناصرخوان یک موضع آتشبار داشتیم به نام موضع شهید حاج بابا. دو قبضه توپ ۱۰۵ از ارتش به صورت رابطهای گرفته بودیم و بخشی از آتش پشتیبانی منطقه را تأمین میکردیم. شب عاشورا برادر مجید رمضان که مسئول ستاد لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود آمد با هم برویم موضع حاج بابا. من و حاج مجید از بچگی با هم رفیق بودیم. در دبیرستان باهم رشته راه و ساختمان میخواندیم. با هم میرفتیم شهر ری کارگری میکردیم و خلاصه از سالها رفاقت و همراهی، کلی خاطره با هم داشتیم.
اروند قصرشیرین
برای رفتن به آتشبار نمیتوانستیم از جاده اصلی تردد کنیم؛ لذا باید از رودخانهای به نام اروند که در منطقه قصرشیرین بود عبور میکردیم. این رود اروند که من میگویم در قصرشیرین است. صرفاً تشابه اسمی با همان رودخانه معروف اروند دارد که عملیات والفجر ۸ با عبور رزمندگان از روی آن صورت گرفت. شاید خیلیها ندانند که در قصرشیرین هم یک رودخانه اروند داریم و با شنیدن نامش به اشتباه بیفتند.
به هرحال هوا تاریک شده بود که به رودخانه اروند رسیدیم. به خاطر بارندگیهای چند روز قبل، سطح آب رودخانه بالا آمده بود. احتمال داشت در عبور از رودخانه مشکلاتی پیش بیاید. اما چاره دیگری نداشتیم و از مسیری که همیشه تردد میکردیم وارد اروند شدیم. وسط رودخانه که رسیدیم ماشین خاموش شد. فشار و جریان آب لحظه به لحظه بیشتر میشد، تا جایی که آب وارد اتاق تویوتاوانت ما شد. با آقامجید شیشه در ماشین را دادیم پایین و رفتیم روی سقف اتاق وانت نشستیم و با برادر علی نورمحمدی که مسئول لجستیک ما بود تماس گرفتیم بیاید ما را بکسل کند و از رودخانه بیرون بکشد.
تویوتا مدل f ۲
برادر علی نورمحمدی یک تویوتا وانت مدل F ۲ قدیمی داشت که خیلی قوی بود. میتوانست هر ماشینی را بکسل کند. حتی چند بار هم کامیونهای زیل ارتش را که در رودخانه گیر کرده بودند با تویوتای خودش بکسل کرده و بیرون کشیده بود. وقتی با علی آقا تماس گرفتیم، نیم ساعت بعد خودش را با تویوتای قدرتمندش رساند. آمد و با کمی تقلا، ماشین ما را بکسل کرد و از رودخانه کشید بیرون. به خشکی که رسیدیم، مشکل روشن نشدن ماشین به قوت خودش باقی بود. شمع وایر و دلکو ماشین کاملاً خیس شده بود و هرکاری کردیم روشن نشد. برادر نورمحمدی ما را تا موضع شهید حاج بابا بکسل کرد و برد.
خاطره ناگفته
آن شب وقتی به موضع حاج بابا رسیدیم، دیدیم بچههای آتشبار آتشی روشن کردهاند. ما کنار آتش خودمان را گرم و لباسهایمان را خشک کردیم. این قضیه گذشت و فقط من و شهیدمجید رمضان و برادر علی نورمحمدی از این واقعه خبر داشتیم. حاج مجید که در دفاع مقدس به شهادت رسید و حاج علی نورمحمدی هم که بعد از جنگ برگشت اصفهان. به نوعی خاطره آن شب و گیرکردن ما در وسط رودخانه و بکسل شدنمان توسط برادر نورمحمدی یک خاطره ناگفته باقیماند. گذشت و جنگ به اتمام رسید.
رؤیای صادقه
بعد از اتمام دفاع مقدس در دفتر مرحوم آیتالله غیوری در صفائیه شهر ری بودم. ایشان از علمای خیری بودند که شبها بعد از نماز مینشستند و درخواستها و مشکلات مردم را رفع و رجوع میکردند. من هم در خدمت حاج آقا بودم. نامههای مردم را میگرفتم، مشکلاتشان را میشنیدم و به حاج آقا انتقال میدادم. یک روز آقایی آمد و گفت: برای پول پیش منزل مشکل دارم. حاج مجید گفت بیایم پیش شما بگویم: «به فلانی بگو حاجمجید گفت مشکل من را حل کنید.»
پرسیدم کدام حاج مجید؟ گفت: شهیدحاج مجید رمضان. گفتم خودت میگویی شهیدحاج مجید! شهید چطور گفت بیایی پیش من؟
آن برادر حرف عجیبی زد. گفت: من خودم از بچههای لشکر ۲۷ هستم. چند روز پیش رفتم قطعه ۲۶ بهشتزهرا (س) سر مزار حاج مجید. دلم بدجوری گرفته بود. صاحب خانه پول پیش بیشتری میخواست و من هم دستم بسته بود. شرمنده زن و بچه شده بودم. گفتم حاجی مشکل دارم، کمکم کن. همان شب حاجی آمد به خوابم، آدرس اینجا را داد و گفت برو پیش حاج صادقی و بگو حاج مجید گفته مشکل من را حل کن. نشان به آن نشان که شب عاشورا وسط رودخانه اروند ماشین گیر کرد و...
منبع: روزنامه جوان
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی